۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه



پيامي دارم به بزرگي روحِ ‌پيام



درد و دلها و ناگفته هاي من با پيام




الان كه دارم كه اين متن رومينويسم، دلم براي پيام خيلي تنگ شده. پيامي كه يه پيامِ خيلي بزرگ دستِ كم به شخص من داد. و شايد اين پيام به بزرگي روح پيام باشه كه به من نشون داد كه چقدر راحت و بدون هيچ مقدمه اي، يك آدم ميتونهآشناها و دوستانش رو تنها بذاره.


شايد روح پيام الآن در آرامش باشه و جسمش صد البته. ولي روح و جسم ما رو بسيار ناراحت و اندوهگين كرده. خودش به آرامش رسيد، ولي ما رو عذادار و تا آخر عمر داغدارِ خودش.


كي ميدونه كه خودِ منم تا كي زنده باشم و چه روزي و كجا، يك نفر هم به ياد من و براي دل خودش چيزي در مورد من بنويسه. ولي من در اين لحظه و در حسرتِ تمام لحظاتي كه ديگه پيام با ما نخواهد بود، ميخوام بگم كه پيامِ گراميِ من، پيام عزيزم،

 آيا تو بايد واقعا ميرفتي تا ما اين پيامِ تو رو بگيريم؟

آيا فكر نكردي كه ديگه جاي خالي تو رو با هيچ چيز ديگه اي نميشه پُركرد؟ آيا اين درسته كه تو الان زير خَروارها خاك و در كنار پدر بزرگت (بابا پدر) بخوابي، ولي من در حسرت ديدار تو تا ابد بمونم؟ يعني واقعا ديگه هيچوقت تو رو نمي بينم؟

به خدا ديگه نميدونم چي بنويسم. اين متن رو همين الان دارم مينويسم.ميخوام همين الان هر چي به ذهنم ميرسه براي پيام و بهش بگم. نميخوام هيچ ويرايشي دركار باشه. ميخوام همه چي حالت طبيعي خودش رو طي كنه و هرچي به ذهنم يرسه رو بگم.

5 روز ديگه چهلم پيامه و  40 روزه كه ديگه ما پيام رو نداريم. كي باور ميكنه. چرا اين همه ادم سن بالا بايد راست راست بگردن، ولي يه جوون 20 ساله ي خشكل و خوش تيپ و خيلي رشيد با آرزوهاي قشنگش، بره زير يه مشت خاك و سنگ قبر.

امشب ميخوام با پيام حرف بزنم. درد و دل كنم. ميخوام اون خاطره هاي دو نفريمونُ كه هميشه به يادشون ميخنديديم رو دوباره باهاش بازگو كنم. خاطره هاي بچگيمون. توي خونه ي ما و خونه ي اونا و البته خاطره هاي سرخ چشمه (خونه ي خالم) كه من عاشقشون بودم.

توي اين لحظه خيلي دستم رو دكمه هاي كيبورد نميچرخن. ولي به عشق پيام فقط ميخوام بنويسم. مگه چه فرقي ميكنه كه چند صفحه بشه. شايدم اصلا كسي نخونشون. ولي به خدا فقط واسه دل خودم مينويسم. بُغض من هنوز نتركيده. چون هنوز باور نكردم. آخه كه چي؟!

آخه چطور ميشه ديگه نبودنِ پيام رو باور كن وباهاش كنار اومد؟

توي اين مدت من 2 بار خواب پيام رو ديدم. شايدم بيشتر از همه ي دوستاش و فاميلا. دوميش همين ديشب (30فروردين- شب دوشنبه) بود. همش ميخنديد و با هم در حال دور زدن بوديم.خيلي شاد بود. من خودم به اين چيزا اعتقاد ندارم. ولي خوشحالم كه حداقل توي خوابم اون رو خوب و سرحال ديدم. حداقل براي تسلي خودم خيلي خوب بود.


نميخوام بگم حرف آخر، ولي براي امشب پيام ميخوام كه ازت خداحافظي كنم.ولي قول ميدم كه شباي ديگه هم بيام وباهات حرف بزنم و درد و دل كنم. پس تا شباي ديگه




شب بخير پسر خاله عزيزم 


 خوب بخوابي و در آرامش



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر